به رنگ خدا...

یا بصیر. به رنگ خدا. دو روز قبل از شروع سال جدید بود.می خواستیم وسایل را جمع کنیم و در ماشین بگذاریم و سفرمان را شروع کنیم.قرار بود صبح زود حرکت کنیم و برویم یک جایی به اسم بید خواه. منطقه ی خیلی دور و ساکت و خوش آب و هوایی بود و نزدیک بهار دیگر حال و هوای ما در آنجا قابل وصف نبود...هنوز سفر شروع نشده فکر می کردم که باید خیلی خوش بگذرد.می خواستیم تا قبل از نیمه شب برگردیم و خیلی هم بنزین مصرف نکنیم.هنوز از شهر خارج نشده بودیم که با برادرم محسن قضیه ی تماس تلفنی یکی از دوستان قدیمی ام را یادآور شدیم واین که چقدر مشتاق دیدار او هستیم. اتفاقا روستای این دوستمان هم از مقصد ما خیلی دور نبود.همان موقع هر دو مان داشتیم به یک چیز فکر می کردیم!چرا نرویم و یک سری هم به این دوستمان نزنیم؟! خیلی سریع برنامه را تغییر دادیم و یک تماس هم با خانه گرفتیم که اگر دیر برگشتیم نگران نشوید و مسیر رو به سمت اسحاق آباد کج کردیم... در راه من کمی از این دوستمان برای محسن گفتم و از این که چطور با هم آشنا شده بودیم. حدودا ۱ ساعت بعد رسیدیم به روستای آنها و در زدیم و چند ثانیه ی بعد با چهره ی مهربان رفیقمان رو به رو شدیم...با محسن قرار گذاشته بودیم که خیلی کوتاه ببینیمش و بعد خداحافظی کنیم و برویم پی سفر خودمان...حدودا نیم ساعتی نشستیم و با هم از روزهای دانشگاه و حال و هوای تهران و این چیزها حرف زدیم و کمی هم یاد خاطرات قدیمی کردیم...از روزهایی که در مدرسه ی راهنمایی با هم بودیم و از دیدارهایی که قبلا داشتیم. من و محسن در دانشگاه فیزیک می خوانیم و رفیقمان هم از کودکی علاقه ی زیادی به فیزیک داشت.خلاصه این شد که از ما خواست تا در مورد سیاه چاله ها برایش صحبت کنیم و ما هم که خوشحال شده بودیم یک نفر مشتاق است حرف های دست و پا شکسته ی ما را بشنود طوری برایش صحبت کردیم که از مقولات مختلف نسبیت و نظریات اخیر هاوکینگ و چند چیز عجیب و غریب دیگر سردرآوردیم و او هم با کلی شوق و علاقه گوش می داد. نگاه های من و محسن به هم در آن لحظات کاملا معنی رفع زحمت می داد که دیدیم دوستمان سفره به دست داخل اتاق شد و ما هم بعد از کلی اصرار ماندیم و خوردیم یکی از آن نهار های تاریخی ای که کشاورزها برای ساعت ها کار کردن میل می کنند! بعد دوستمان از موفقیت هایش در مسابقات شطرنج برایمان گفت و من و محسن را مشتاق بازی کرد و این طور شد که باز هم نشستیم و در حین بازی کردن در مورد موضوعات مختلفی با رفیقمان حرف زدیم.بعد از بازی او برایمان کاغذی آورد که الفبای ناآشنایی داشت ولی سعی می کرد که برایمان توضیح دهد و مشتاقمان کند که یادش بگیریم.دیگر عصر شده بود و ما می خواستیم حداقل قسمتی از آن برنامه ی سفر قبلی مان را انجام دهیم و به همین خاطر رفیقمان را با کلی خاطرات شیرین آن روز ترک گفتیم و قول دادیم که از این به بعد بیشتر به دیدارش بیاییم... وقتی دوباره با محسن در ماشین نشستیم برای یک مدت کوتاهی هیچ حرفی نداشتیم که به هم بزنیم و نمی دانم چرا ولی هر دومان احساس سبکی می کردیم...! یاد دیشب افتادم که داشتیم با محسن برنامه ریزی می کردیم که فردا چطور کیف خودمان بیشتر بشود... نمی دانم حسن آزادی٬ رفیق قدیمی من٬دو روز مانده به سال تحویل٬ تو در روستا تنهاتر بودی یا من و محسن.... نمی دانم تو دنیا را بدون چشم رنگی می دیدی یا من و محسن....
گزارش تخلف
بعدی